.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰۶→
پوزخندی روی لبم نشست!...
شاید این حرکتش خیلی شبیه دیانا بوده باشه اما...این کجا و دیانا کجا؟...هیچکس مثل اون نیست...
نگاهم واز منشی گرفتم وخواستم از اتاق خارج بشم که صدای متین به گوشم خورد:
- کجا داری میری؟...
بی توجه به حرف متین،از کنار منشی گذشتم وبه سمت در ورودی شرکت رفتم...متین مدام صدام می کرد وازم می خواست وایسم اما من توجهی نکردم واز شرکت خارج شدم.
به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش وزدم...
طولی نکشید که رسید.سوار شدم ودکمه پارکینگ ولمس کردم...
کلافه وبی حوصله به آینه آسانسور تکیه دادم وچشمام وبستم...یه نفس عمیقی وصدا دار کشیدم وبغضم وفرو دادم...مثل تمام این هشت ماه!...
بلاخره آسانسور رسید...درش وهل دادم وبیرون اومدم.با قدمای بلند به سمت ماشینم رفتم که فاصله چندانی باهام نداشت...
به سمت در راننده رفتم وخواستم قدمی به ماشین نزدیک بشم که یکی درست روبروی من،وایساد ومانع شد...
نگاهی به کفشای زنونه اش انداختم...یه جفت کفش پاشنه بلند قرمز!کفشایی که این روزا هرجاکه میرم،باهام میان ومزاحمم هستن...
سرم داشت از شدت عصبانیت وکلافگی منفجر می شد!اعصاب این یکی رو دیگه ندارم...
سرم پایین بود وتلاشی هم برای نگاه کردنش نکردم...نفسم ومثل فوت بیرون دادم وباصدای آرومی گفتم:برو کنار...
صدای مزاحمش به گوشم خورد...صدایی که از شنیدنش،حس جنون بهم دست می داد!جنونی از سر عصبانیت وتنفر...
- ارسلان...باید باهات حرف بزنم عزیزم!...
شاید این حرکتش خیلی شبیه دیانا بوده باشه اما...این کجا و دیانا کجا؟...هیچکس مثل اون نیست...
نگاهم واز منشی گرفتم وخواستم از اتاق خارج بشم که صدای متین به گوشم خورد:
- کجا داری میری؟...
بی توجه به حرف متین،از کنار منشی گذشتم وبه سمت در ورودی شرکت رفتم...متین مدام صدام می کرد وازم می خواست وایسم اما من توجهی نکردم واز شرکت خارج شدم.
به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش وزدم...
طولی نکشید که رسید.سوار شدم ودکمه پارکینگ ولمس کردم...
کلافه وبی حوصله به آینه آسانسور تکیه دادم وچشمام وبستم...یه نفس عمیقی وصدا دار کشیدم وبغضم وفرو دادم...مثل تمام این هشت ماه!...
بلاخره آسانسور رسید...درش وهل دادم وبیرون اومدم.با قدمای بلند به سمت ماشینم رفتم که فاصله چندانی باهام نداشت...
به سمت در راننده رفتم وخواستم قدمی به ماشین نزدیک بشم که یکی درست روبروی من،وایساد ومانع شد...
نگاهی به کفشای زنونه اش انداختم...یه جفت کفش پاشنه بلند قرمز!کفشایی که این روزا هرجاکه میرم،باهام میان ومزاحمم هستن...
سرم داشت از شدت عصبانیت وکلافگی منفجر می شد!اعصاب این یکی رو دیگه ندارم...
سرم پایین بود وتلاشی هم برای نگاه کردنش نکردم...نفسم ومثل فوت بیرون دادم وباصدای آرومی گفتم:برو کنار...
صدای مزاحمش به گوشم خورد...صدایی که از شنیدنش،حس جنون بهم دست می داد!جنونی از سر عصبانیت وتنفر...
- ارسلان...باید باهات حرف بزنم عزیزم!...
۶.۶k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.